روز های برفی

 

                         "روز های برفی"
"اتوسا" از پنجره بیرون را تماشا میکرد.همه جا سفید بود سقف خانه ها روی زمین روی دیوار ها و درختان و...
برگ های درختان ریخته بودند و برف روی شاخه های درختان نشسته بود.برف
را دوست داشت و به آن عشق می ورزید مخصوصا" وقتی برف بازی
میکرد!!کودکی بود6ساله و با پسر همسایه یعنی "محمد"که تازه کوچ کرده
بودند دوست شده بود و بازی کردن با او را خیلی دوست داشت.اتوسا از کنار
پنجره بلند شد لباس های گرمش را پوشید و از خانه رفت بیرون.
-اتوسا سردت می شود اگر خانم بشنوند هم مرا دعوا میکند هم تو را!
صدای خاله مریم بود.خدمتکارشان شاید راست میگفت اگر مادرش سارا خانه
بود اجازه نمیداد.اما اتوسامصمم بود که با محمد بازی کند وهیچ چیزی
نمیتوانست جلوی او را بگیرد.از پشت در داد زد: ولی شاید هم نکند!
و در حالیکه اواز میخواند از پله ها پایین می رفت.به سمت خانه ی محمد دوید
پاهایش را با سختی از برف که تا زانویش امده بود بیرون میکشید و
 میدوید.به خانه ی انها رسید با خجالت زنگ خانه را زد:
- بلهههههه!!!!!!!
- اتوسا هستم میشه به محمد بگین بیاد پایین؟؟؟
با خوش رویی جواب داد : چراکه نه! بفرمایید داخل.
و در را باز کرد. درشان قرمز بود اما یک عالمه خرت و پرت بود با خودش
گفت:چرا این ها را نگه میدارند؟اینها را بیندازند و از هر کدام اگرلازم داشتند
 جدید تر و زیباترش را بگیرند!!
در همین فکر ها بود که محمد از خانه بیرون اورد:
-        سلام.
-        سلام محمد اومدم بریم بازی. اماده ای؟
-        اره حسابی لباس گرم پوشیدم!
- پس بدو بیا.
از پله ها ارام پایین امد.پله لیز بود و امکان افتادن خیلی زیاد بود. هر دو از
 حیاط بیرون رفتند. اتوسا با خوشحالی رو به محمد کرد و گفت:بیا اول یه
 عالمه گلوله برفی درست کنیم بعد بزنیم به همدیگه.
محمد قبول کرد.او شخصی ارام و کم حرف بود اما اتوسا شخصیتی شاد و
سرحال و پر سروصدا داشت.انها به کمک همدیگر گلوله برفی های زیادی
درست کردند. اتوسا با خوشحالی فریاد زد:
- اخ جون فکر کنم دیگه کافی باشه حالا بیا شروع کنیم.
محمد به نشانه ی تایید سر تکان داد و با خوش حالی ساعت ها بازی کردند.....
بعد از اینکه از بازی کردن خسته شدند هر کدام به خانه برگشتند.دوازده روز به همین روال گذشت تا اینکه18 اسفند روز تولد اتوسا فرا رسید.
اتوسا به مادرش گفت:مامان میخواهم اینبار محمد را دعوت کنم اجازه میدی؟؟؟؟
مادرش گفت:دخترم انها فرهنگ خانواده ی ما را ندارند انها خیلی فقیرند فکر نمیکنم تا به حال وارد خانه ای مانندخانه ی ما شده باشند.
هرچه اتوسا اصرار میکرد مادرش قبول نمیکرد که نمیکرد!تا اینکه:
-همه جا را خوب تزئین کنید.امروز یک عالمه مهمان داریم.سریع!!
اتوسا زیرکی مادرش را نگاه می کرد و نقشه میکشید:
میتونم همین الان به محمد به محمد بگم که بیاید.
یا میتونم بهش بگم که به طور ناگهانی وسط جشن بیاید یا...
بالاخره به این نتیجه رسید که میتواند او را از الان از در نزدیک اتاقش به خانه و
بعد به اتاقش ببرد و همانجا او را قایم کند تا مهمان هابیایند و سپس او از
 اتاق خارج شود.برایش لباس هم خریده بود البته سلیقه ی خوبی نداشت ولی
 از نظر محمد لباس های بسیار زیبایی بودند.
و نقشه را اجرا کرد حالا محمد توی اتاق بود و نیمی از مهمان ها امده بودند او
 نیز از اتاق بیرون امد و به سمت اتوسا حرکت کرد همه از دیدن لباس های به
ان زشتی شگفت زده بودند و معلوم بود که سلیقه ی یک شخص بالغ و با
سلیقه نیست. تا اینکه اتوسا رو به مهمانان کرد و گفت:چه شده؟؟این دوست
 من است "محمد" او پسر خوبی ست!!!مادرش با اخم نگاهش کرد.بازوی محمد
را گرفت و خطاب به اتوسا گفت:تو چرا دوستی مانند خودت پیدا نمیکنی؟؟؟؟
 مگر او خانواده اش با خانواده ی ما یکی است؟؟نگاهی به او بینداز ایا محمد بهتر از ارش
 است؟؟
اتوسا:بله بهتر است. هیچ وقت با ارش دوست نخواهم شد.درست است که او خانواده ای مانند
 من دارد و محمد خانواده ای فقیر.اما محمد شخصیتی اسمانی دارد مانند فرشته ها
 ارام و با وقار است اما ارش لوس و چاپلوس است من از او خوشم نمی اید
خوشم هم نخواهد امد!!
(ارش اسم پسر همسایه ی دست راستشان است.)
اتوسا با گفتن این حرفها دستهای مادر را از بازوی محمد جدا کرد و نگاهی به
 ارش که در جشن حضور داشت و در پوست خود خود نمی گنجیو انداخت و با
 محمد به سوی اتاقش دوید دیگر نیمی از مهمان ها سر این بحث خانه را ترک
 کرده بودند.در اتاق اتوسا گریه میکرد.محمد با ناراحتی نگاهی به او انداخت دستهای اتوسا را از جلوی صورتش برداشت و اشکهای او را پاک کرد و گفت:معذرت می خواهم تقصیر من بود که جشن تولد تو خراب شد.
مادر با عصبانیت در را باز کرد و وارد اتاق شد و گفت:خجالت بکش بچه.بخاطر تو و اون بچه ی فقیر ابرویم را از دست دادم.
نگاهش را در اتاق چرخاند چشمش که به محمد افتاد عصبانی تر شد و فریاد زد:دیگر نباید همدیگر را ببینید.فهمیدید؟؟؟؟
هر دو با ناراحتی سر تکان دادند. مادر باز هم بازوی محمد را گرفت و او را از خانه بیرون انداخت:
-دیگر نباید بیایی اینجا و آتوسا را ببینی.زود باش برو خونتون.
محمد که گریه میکرد با اخم به او نگاه کرد و به سمت خانه ی خودشان دوید.
-چه شده محمد؟؟؟؟
-مادر.من به خانه ی آتوسا رفته بودم.
-این را که میدانم.
-امروز تولدش بود.
-خب این را هم میدانم!!!!
- مادرش به من گفت که دیگر نباید آتوسا را ببینم.
- برای چه پسرم؟؟؟؟
-تازه خیلی هم ما رو مسخره کرد و گفت خیلی فقیر هستید و از همین جور حرفها.
مادر محمد او را بغل کرد و گفت: اشکالی ندارد محمد جان. دوست دیگری پیدا میکنی!!
- نه مادر نمیتوانم.اینجا دیگر بچه ی دیگری اندازه ی من وجود ندارد همه بزرگ اند.
مادر نگاهی به او انداخت: پس...
محمد حرف او را قطع کرد و گفت : نکند میخواهید با آرش دوست شوم؟!؟!؟!؟!
- مگر چه اشکالی دارد؟؟
- مادر او هم خانواده ای مانند خانواده ی آتوسا دارد که داشتن دوستی مثل من برای پسرشان قابل تحمل نیست!
آتوسا هم مانند محمد ناراحت بود در اتاق را قفل کرده بود و روی تختش دراز کشیده بود و گریه میکرد اما مادر او مانند مادر محمد نبود الان هم که با او قهر کرده بود کسی را برای همدردی نداشت. دو هفته گذشت.این دو هفته هیچ کدام بازی نکرده بودند تا اینکه روزی آتوسا مشغول بازی بود و مانند همیشه با داد و فریاد بازی میکرد. محمد صدایش را شنید.پشت دیوار ایستاد و آرام صدا زد: آتوسا!! هی آتوسا؟!
آتوسا به اطراف نگاهی انداخت کسی را ندید پس به بازی خود ادامه داد.
- هی آتوسا! منم محمد!پشت دیوارم!!بیا نزدیکتر تا با هم حرف بزنیم!؟
آتوسا به سمت دیوار رفت دستش را به دیوار چسباند و گفت: سلام محمد خیلی دلم برات تنگ شده بود!!
- سلام. هر موقع با تو صحبت میکنم یاد روز تولدت می افتم که خرابش کردم. واقعا" معذرت میخوام.
- نه محمد تقصیر تو نبود. تو دوست من هستی و مادرم نمیتواند ما را از هم جدا کند!!!!
- آتوسا؟!
- بله؟
- برو عقب تر میخواهم از بالای دیوار چیزی برایت بفرستم.
آتوسا دو قدم عقب رفت از پشت دیوار هدیه ای پایین افتاد که توی کاغذ کادو پیچیده شده بود.
- این چیه محمد؟؟
- بازش کن! دیروز قلکم رو شکستم و برات این رو خریدم. دوسش داری؟؟؟؟
آتوسا کادو را باز کرد و با خوشحالی فریاد زد: البته. خیلی خوشم می آید. ممنونم محمد.
-قابلی نداشت.
-وای چه گردنبند خوشگلیه.وای خیلی خوشم اومد،محمد،اما من نمیتونم اینو قبول کنم.اخه تو قلکت رو شکوندی.مطمئنا اون پول خیلی برات ازشمند بوده!من نمیتونم قبولش کنم.
-اره برام ازشمند بود ولی....
- پس چرا با اون پول برای من گردنبند خریدی؟؟؟؟میتونستی واسه ی خودت یه
چیزی مثلا ماشین اسباب بازی بگیری یا اصلا چه میدونم هرچی که خودت
 دوست داری.چرا نگرفتی؟؟؟؟
- من که دارم میگم برام اون پول خیلی ارزشمند بود اما....
- اما چی؟؟؟؟؟؟؟؟
- اما تو برام ازشمند تری.
اتوسا انتظار همچین جوابی را نداشت.شخصیت او و همچنین سنش این جواب رو نمی تونست در قلب کوچکش که جای عروسک بود جای دهد اما شخصیت محمد این جواب را کاملا پذیرفته بود و از جوابی که داده بود بسیار راضی بود.ساعت ها محمد و اتوسا با فاصله ی یک دیوار بین یکدیگر حرف میزدند و با هم درد و دل میکردند.سالها به همین صورت گذشت تا اینکه اتوسا به سن 20 سالگی و محمد به سن 22 سالگی رسید. باز هم زمستان فرا رسیده بود...
محمد در پارک روی صندلی سبز که در کنار درختی پیر و سالخورده بود که روی ان حروف m و  aحک شده است نشسته بود.یعنی همان جای همیشگی و چند دقیقه بعد اتوسا امد انها سالها بود که در هر روز برفی همانجا می امدند و منتظر یکدیگر می نشستند و ساعت ها به منظره ی برفی خیره می شدند و با یکدیگر حرف میزدند و حتی ساعت ها بدون حرف به حروف mو aروی درخت خیره میشدند تا اینکه روزی:...
محمد از خواب بیدار شد مانند همیشه نگاهی به پنجره انداخت تا ببیند امروز باید از پشت دیوار با یکدیگر حرف بزنند یا در پارک!!!!
برف می باری پس باید حاضر میشد به جای همیشگی می رفت.مثل برق حاضر شد.از مادرش خداحافظی کرد:
- خداحافظ مادر!
- خدا حافظ پسرم.باز هم میروی جای همیشگی تو و اتوسا خانوم؟
- بله.
- باورم نمیشود تو از 8 سالگی با اتوسا خانوم دوست شدی و تا 22 سالگی با یکدیگر دوست هستید و همدیگر را دوست دارید.
- مادر من باید بروم حتما تا حالا اتوسا به پارک رفته.خداحافظ
- خداحافظ پسرم
و در حالی که کفش هایش را می پوشید به اتوسا زنگ میزد:
- سلام محمد
- سلام عزیزم،باز هم روز برفی.روز برفی برای من یعنی دیدن صورت زیبای تو
- برای منم همین طور.من همین حالا راه می افتم.
- باشه.منم الان تو خیابونم.خداحافظ میبینمت.
- محمد؟!
- بله؟؟؟؟
- باورت میشود....
مادر اتوسا می خواست داخل اتاق شود که یا شنیدن این مکالمات پشت در ایستاد و گوش کرد.
اتوسا ادامه داد:باورت میشود روزی فرا خواهد رسید که دیگر نمیتوانیم همدیگر را ببینیم.من از هر بلایی میترسم.میترسم که مرا از تو جدا کند.
- اتوسا از این حرف ها نزن تصورش خیلی مشکل است.من همیشه پیشت خواهم ماند حتی مرگ هم مارا جدا نمیکند قول میدهم!!!!من نمیتوانم تو را از دست دهم هنوز هم ان گردنبند را داری؟؟
- بله دارم.اگر مایل باشی ان را بپوشم و بیایم؟!
- بله خیلی خوب میشود
- محمد هرچه زودتر به پارک بیا که دلم برایت تنگ شده...
- باشه گلم الان میام.خداحافظ میبینمت
- خداحافظ
مادر اتوسا که از شنیدن نام "محمد"جا خورده بود .پس از سالها که این کار از او پنهان باقی مانده بود برایش اشکار شد.نگذاشت از خانه بیرون رود جلویش را گرفت و گفت :اجازه نمیدهم بروی پیشش تو هنوز هم او را فراموش نکرده ای؟؟؟؟
- نه مادر فراموش نکرده ام.
و سریع از خانه بیرون رفت.و از پشت در گفت:خداحافظ مادر
مادر زیر لب گفت:خداحافظ
و بعد با مشت به دیوار کوبید در حالی که میگفت:خداکند امروز محمد در حالی که به پارک میرود بمیرد تا دیگر هیچ وقت یکدیگر را نبینند...
                                            ***
محمد به پارک رسیده بود روی نیمکت سبز نشست و به درخت پیر نگاه کرد و خیره ماند.به منظره ی برفی نگاه کرد و سعی کرد خاطره ی روزی را که ان گردنبند را برای اتوسا خریده بود را پیش چشمان ابی رنگش بیاورد.اتوسا انرا پوشیده بود و به سمت پارک حرکت میکرد که ناگهان.....
محمد در پارک بود اشوبی در دلش بر پا شد حالش خوب نبود اما این احساس را تا ظهر تحمل کرد اما اتوسا به پارک نیامد دیگر طاغت نیاورد و به اتوسا زنگ زد؛شخصی در حالی که گریه میکردجواب داد:
- بلهههههههههه؟؟؟؟
- سلام من محمد هستم شما؟؟؟؟
- من؟!بچه ام از دستم رفت محمد؛همش تقصیر تو بود؟!
- چی تقصیر منه؟؟؟من نمیفهمم!!!!
- اتوسا در راه پارک تصادف کرده شخصی اونو به بیمارستان رسونده اما دیر شده بوده و اون همونجا مرد...تو باعثش شدی!تو دخترم رو کشتی پسرک فقیر؟!
گوشی از دست محمد افتاد بسوی خیابان دوید نمیتوانست باور کند؛هیچ وقت نمیخواست به این موضوع فکر کند اما فرار از ان امکان پذیر نبود...ان روز فرا رسیده بود و اتوسا دیگر پیش محمد نبود،هیچ وقت هم بر نمیگردد...حال محمد چگونه از اوجدا شود؟؟؟؟نه نه دل محمد همیشه پیش محمد خواهد ماند. ایا محمد نمیتوانست دیگر اتوسا را ببیند؟؟؟؟ایا واقعا او از پیش محمد رفته بود؟؟؟؟ در حالی که همین سوالات در ذهن محمد نقش میبست در خیابان کامیونی با سرعت به سوی محمد می اید و ....
آری،محمد توانست به قولش عمل کند و مرگ هم توانست انها را از هم جدا کند زیرا انها در بهشت با هم خواهند بود ایا انجا هم دیواری وجود خواهد داشت؟؟ شاید وقتی که مادر اتوسا بمیرد باز هم این دیوار به وجود آید!!!!....
                                                                            
                                                               پایان
نظراتون رو در مورد این پست بگین تا یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم...

نظرات شما عزیزان:

عزیزه گ
ساعت12:04---30 اسفند 1391
خداییش باحال بود عزیزم.پاسخ:امیدوارم تو اون نکته ی مهم رو ندونی... میدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

narges
ساعت20:39---25 اسفند 1391
خداییش خیلی باحال بود،میخوای من ان مورد مهم رو به جات بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟پاسخ:نه گلم شما که دوست های صمیمیه منید میدونید بقیه که نمیدونن...نگو خودم میخوام بگم!!!!نگیاااااااااااااااااااااا

hamid
ساعت20:23---25 اسفند 1391
با عرض سلام و احترام خدمت شما دوست عزيز و گرامي.





وبلاگ زيبا و پرمحتوايي داري...هميشه پايدار و خوشبخت باشي





خوشحال ميشم قدم رنجه نموده و از وب سايت بنده نيز ديدن نماييد و از خدمات آنلاين ومطمين آن در تهيه نياز کارت شارژ خود و عزيزانتان استفاده


نماييد که به صرفه ترين روش خريد کارت شارژ مي باشد.


هر ماه چندين کارت شارژ با قرعه کشي جايزه داده ميشود


2درصد شارژ رايگان براي ايرانسلي ها


از خداوند متعال بهترين ها رو واسطون آرزومندم.


در صورت صلاح ديد ( خواهشا ) منت گذاشته ولينک آدرس ما رو در وبلاگ زيبايتان قرار دهيد.





اجرتان نزد خدا ....





همچو خورشيد باشيد مهربان و سخاوتمند...


با کمال احترام.


www.09charge.com


فروش کارت شارژ با جايزه
پاسخ:ممنون نظر لطفته گلم.حتما به وبتون سرمیزنم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,

] [ 18:7 ] [ Donya ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه